محل تبلیغات شما



دیشب که انقدررر طولانی بود برام که ترجیح دادم زودتر بخوابم ، عزیز رو تو خوابم دیدم.تونستم از دستاش تشخیصش بدم.انگار میدونستم برای عصرونه م کوکو سیب زمینی پخته.انگار میدونستم بابابزرگ یکم دیگه با نون برمیگرده خونه.انگار میدونستم اهنگ بعدی کاست توی ضبط صوت قدیمیشون کدوم یکیه.انگار میدونستم به خاطر بارون شدید بیرونه که سقف اتاق آخری چکه میکنه و چون من یادم رفته یه پارچه بزارم داخل دیگ رویی که رو زمین مونده،تا الان دیگه از بازیگوشی قطره ها فرش خیس شده.انگار همزمان ذوق زده م که بعد از این بارون عزیز لحاف تشک هارو رو بندای اتاق اخری پهن میکنه تا رطوبت خرابشون نکنه و من میتونم بین ردیف های لحاف سفید برقصم.انگار سرم روی پاش بود.انگار موهامو نوازش میکرد.آروم میگفت دختر من خسته شده ؟مگه دختر من خسته میشه ؟


من اگه ترم گذشته سر کلاس زئونوز میدونستم میتونم به فاصله ی چندماه گیر کردن استاد مزخرفم رو تو کلاس مجازی غیر پرایوتش تماشا کنم که داره داد میزنه :" خب شماها برید بیرون،دیگه تو خونه ی خودمم نمی تونم ارامش داشته باشم " ،چقدررررر حالم بهتر بود :))


به حرف زدن خودم که گوش میدادم متوجه شدم روز هارو نه به تاریخ شمسی و نه با مقیاس هفتگی 

با محاسبه تعداد روزهایی که تو قرنطینه بودیم میشناسم.

روز اول بیمارستانی که بابابزرگ توش بود ایزوله شد و گفتن نمی تونیم ببینیمش.تو روز دوم کرونا گرفتیم.روز چهارم پای تلفن به بابا بزرگ گفتم انقدر ادای پیرمردارو در نیار بیا خونه گفت پیرمرد باباته.تو روز ششم ازمون جامع لغو شد.تو روز هشتم بابابزرگ مرد.تو روز نهم با باقی ادمهای تو مرده شور خونه دعوا کردیم که ثابت کنیم بابابزرگ از کرونا نمرده و به خاطر پول بیشتر نیست که عزیز مارو میشورن و عزیز اونارو نه.تو روز یازدهم برای دومین بار تو زندگیم نمی تونستم درست نفس بکشم،حالم خیلی بهتر از بار اولش بود.تو روز هفدهم کیک پختیم تا حال و هوامون عوض شه.نشد.تا روز بیستم بی اثریش رو انکار کردیم.روز بیست و یکم جوونه های جدید گلدون های خونه یادمون اوردن که بهار نزدیکه.روز بیست و دوم تو تاریک روشن غروب بدون هیچ موسیقی با مامان تو اشپزخونه رقصیدیم.روز بیست و چهارم جای خالی ال رو همه جا حس میکردم.روز بیست پنجم زیردوش گریه میکردم.روز بیست و هفتم مامان سر سجده ی نماز شبش گریه میکرد و دعای فرج میخوند.روز بیست و نهم مثل بچگی هام از خواب بیدار شدم و رفتم تا ببینم مامان نفس میکشه یا نه، بیرون در اتاقش زانو هامو بغل کردم و خوابم برد.روز سی و یکم خبر فوت چندتا دیگه از اشناها و یاداوری اینکه برای اونا هم خداحافظی در کار نیست دوباره سکوت روبرای خونه اورد.روزای بعدش گفتن نداشت.قرارم با پازل هزار تیکه ای هام این بود که وقتی تموم شن دیگه این تاسیان ادامه نداشته باشه ولی روز سی و چهارم دیگه پازلی برای چیدن نداشتم.روز سی و هشتم برای گرفتن داروهای مامان رفتم داروخونه و شنیدم که دکتر مردم رو با گفتن اینکه این ویروس فقط افراد سالمند رو میکشه ،آروم میکرد.دیگه مثل اولین دفعاتی که تلویزیون ازش حرف میزد و همه ته دلشون با تصور از دست دادن ارزشمند ترین اعضای خانواده خالی میشد ، هیچ کس از آرامش صدای دکتر حین تلفظ این کلمات تعجب نکرد.روز چهلم چندتا از های مورد اعتماد مامان از احتمال ظهور صحبت کردن و اون هیجان زده برام ازشون میگفت.روز چهل و سوم بوسیدمش .روزای بعد از رفتنش به یاد موندن نداشت.صبح روز چهل و ششم ،درست سی و شیش ساعت میشه که نتونستم بخوابم‌.فریدون فروغی تو گوشم میخونه :

پنجره بسته میشه شب میرسه .چشام اروم نداره تو میدونی

اگه امشب بگذره فردا میشه.مگه فردا چی میشه تو میدونی


بعد از بهتر شدنم

نه شیش تا پازل هزار تیکه ای که چیدم نه ماراتن سریالی که شروع کردم نه شماره های اخر مجله های مورد علاقه م و نه پادکست های همیشگیم هیچ کدوم کار نکردن.

موفق نشدم باور کنم عیدی تو راهه.نتونستم با پلی لیست مرتضی م همخونی کنم یا حتی سبزه سبز کنم.تلاشم واسه فرار کردن از شرایط واسم انقدر رقت انگیز به نظر رسیدکه بالاخره تصمیم گرفتم غمی که تو دلمه رو اونجور که هست حسش کنم.خالص از تلقین و سانسور.

برای خودم مینویسم که یادم بمونه دهه های هستن که اتفاقی توشون نمی افته و در عین حال سالی میتونه بگذره که به اندازه ی یه دهه داستان همراهش داشته باشه.این چند وقت فقط.یکم زیاد بودن برات و حق داشتی برای این اختتامیه کلافه باشی.تمام حق دنیارو.بیا اسمشو یه استراحت کوچولو بزاریم و خستگی در کنیم هان ؟خودت میدونی که چه قدر کار داریم مگه نه ؟میدونی.طولانیش نکن.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پدافند غیر عامل ،مصونیت سازی با عزم ملی